|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4206 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم
نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی تمام آخرت خویش را تباه کنیم
به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم
و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم
گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم
بیا بساط قرار و گل و محبت را دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم
اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم
برای سرخوشی لحظه هات هم که شده بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
فرامرز عرب عامری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4198 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پر جوش خویش اما کسی حال من تنها نمی پرسد و من چون تک درخت زرد پاییزم که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4187 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت هوشنگ ابتهاج
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4327 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
امشب همه غم های عالم را خبر کن ! بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن ! ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین ! ای چون دل من، ای خموش گریه آگین ! در پرده های اشک پنهان، کرده بالین ! ای میهن، ای داد ! از آشیانت بوی خون می آورد باد ! بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است ! آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟ ای میهن، ای غم ! چنگ هزار آوای بارانهای ماتم ! در سایه افکند کدامین ناربن ریخت خون از گلوی مرغ عاشق ؟ مرغی که می خواند مرغی که می خواست پرواز باشد … ای میهن، ای پیر بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر ! خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها . ای میهن ! در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است ... در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ، دمادم، دمادم ...
ه . ا . سایه
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4493 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی نالهای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی هستیام سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی اشک در چشـم، فریبـندهترت میـبینـم در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی معینی کرمانشاهی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 3990 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید از آنکه چون سگ صیدی نمیرود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزهی زنخیست درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین به دام دل چه فروماندهای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پایبند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری گناه تست که بر خود گرفتهای دشوار
مرا که میوهی شیرین به دست میافتد چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق همان مثال پیادهست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام مباش غره که بازیت میدهد عیار
گرت سلام کند، دانه مینهد صیاد ورت نماز برد، کیسه میبرد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت ز ریسمان متنفر بود گزیدهی مار
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سختتر باید کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق درخت گل نتوان چید بیتحمل خار
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن که خود ز دوست مصور نمیشود آزار
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق همه سفینهی در میرود به دریا بار
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
که گفت پیرهزن از میوه میکند پرهیز دروغ گفت که دستش نمیرسد به ثمار
فراخ حوصلهی تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
تو را که مالک دینار نیستی سعدی طریق نیست مگر زهد مالک دینار
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار سعدی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 5249 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
عمریست تا به پای خم از پا نشسته ایم در کوی میفروش چو مینا نشسته ایم
ما را ز کوی باده فروشان گزیر نیست تا باده در خم است همینجا نشسته ایم
تا موج حادثات چه بازی کند که ما با زورق شکسته به دریا نشسته ایم
ما آن شقایقیم که با داغ سینه سوز جامی گرفته در پی صحرا نشسته ایم
طفل زمان فشرد چو پروانه ام به مشت جرم دمی که بر سر گلها نشسته ایم
عمری دویده ایم به هر سوی و عاقبت دست از طلب بشسته و از پا نشسته ایم فرهاد با ترانه مستانه غزل در هر سری چو نشاط صهبا نشسته ایم
علی اشتری متخلص به فرهاد
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4040 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
شعری از علی اشتری
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت |
|
وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت |
هم محنت روزگار و هم منت خلق |
|
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت |
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
31 / 1 / 1394 ساعت 7:16 |
بازدید : 4073 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
بشنو از نی را چو مولانا سرود هر کس اش داد از درون جان درود
بخردی گفت این نوای خلقت است کز سپهر آید به سوی ما فرود
عارفی گفتا نه، روح قدسی است کاین چنین بر عالم ما پر گشود
دیگری گفتا که آن دانای راز زین سخن لوح و قلم را می ستود
هم بر این سان نسل ها و نسل ها عقل ها در راز و رمزش آزمود
با گذشت قرن ها و قرن ها هر کس اش رمز و اشاراتی فزود
من برآنم کان ضمیر تابناک هم به وحی القلب از دل می شنود
کز پس آن روزگار آید پدید بانگ نایی از کران زنده رود
این اشارات زان بشارت می دهد آذرخشی از میان ابر و دود
گوش بر نای کسائی نِه دلا تا بدانی آن اشارت ها چه بود
محمدرضا شفیعی کدکنی بهمن ۱۳۸۲ – تهران
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
چهار شنبه 31 / 1 / 1394 ساعت 6:36 |
بازدید : 6294 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
زریباری ئه وین ماته له ژیر زولمی فه یله سوفی چاوه کانت..... دله ده رویشه که ی منیش هاکا په تی دوعا هه لخا بؤ خنکاندنت.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
24 / 1 / 1394 ساعت 13:9 |
بازدید : 5240 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
24 / 1 / 1394 ساعت 13:9 |
بازدید : 5846 |
نویسنده :
علیرضاحسینی سقز
| ( نظرات )
|
|