اومدم از آدما بنویسم
دیدم یکم فاز مدرسه و آدماش طولانی شد
الباقی رو پاک کردم و اختصاصی فقط شد خاطرات مدرسه!
از دوستام بگم
با بچه های دوران ابتدایی که هنوز درحد سلام احوالپرسی هستیم
و نه عاشقشونم و نه ازشون بدم میاد
و دوستان دوره ی راهنمایی و دبیرستان که از همون اول تا به حالا
ترکیب بچه های کلاس همون ترکیبه و شیش سال باهم زندگی کردیم!
دوران راهنمایی یه اکیپ سه نفره بودیم
و بیشتر تو حصار تنهایی خودمون
درس میخوندیم و با بقیه هم کاری نداشتیم
واقعا خیلی راهنمایی درس میخوندیم!!
پشیمونم که راهنمایی درس خوندم اصن :|
دبیرستان که شدیم اوضاع متفاوت شد
صمیمیت ها بیشتر شد
دورهمی ها و شوخی ها و خنده ها بیشتر شد
کلا دوران دبیرستان خیلی اتفاقات شگفت انگیز تری میفتاد
مثلا اون هفته ی معلمی که واسه کنسل کردن امتحانات
برای دبیرا جشن گرفتیم!!! D:
یا تولد گرفتن واسه دبیری که دوسش داشتیم
پیتزا سفارش دادنمون دور از چشم مدیر
صمیمیت هامون با معاون ها
جشن یلدایی که کل مدرسه داشتیم با آهنگ میرقصیدیم!!! D:
کلاس المپیادمون و خاطراتش
صمیمیتم با بچه های مدرسه و به خصوص اکیپ ریاضی هامون
و خندیدن و آتیش سوزوندنامون! :)
خاطرات کتابخونه و کتابدار ها
روزایی که با عادله بدمینتون بازی میکردیم
کل کل هامون سر بسکتبال
ماجراهای من و زهرا ها! :)
امید دادنام به مبینا
تقلبامون با اون اکیپ پایه ی پنج نفره
خدمتکار مدرسه که خودش داستان هایی داشت!!! D:
عاشق شدن ها و فارغ شدن هامون تو مدرسه D:
اونروزی که دبیر انشا از متنم خوشش اومد
و برای همه ی کلاساش خوند
و من در حال پرواز بودم!
وقتی مدیرمون عوض شد
وقتی با دبیر دینیِ پایمون صمیمی شدیم
وقتی یه مشاور خوشکل اومد مدرسمون
وقتایی که زهرا میخوند و دیجی هم آهنگ میزد و ما میرقصیدیم!!!
وقتایی که لبتاب مدرسه رو کش میرفتیم و فیلم میدیدیم
[ البته فیلم محمد رسول الله! D: ]
وقتایی که کلاسای پرورشی رو میپیچوندیم
شورشمون علیه دبیر زیست
دبیر ریاضی مظلوممون!
خاطرات من و تاکسی!
راننده سرویس های باحالمون
صبح های امتحان ترم
مراقبای خشمگین!
مراقبای مربان!
و البته دوران راهنمایی هم خاطرات خودشو داشت
مثلا یکی از بهترین خاطراتش اون شبیِ که تو مدرسه خوابیدیم!! :)
یا اونروزی که تو انتخابات شورا فقط به خودمون رای دادیم
و همه ی اعضا از کلاس ما بودن!!! D:
یا وقتی مشاور مدرسه بهم میگف این غمی که همیشه تو چشماته چیه؟!
میگفتم غم؟ عاشقم خآنوم! :)
اونروزی که به جرم نرفتن سرکلاس کامپیوتر بازخواست شدیم!!!
وقتایی که لب پنجره میشستیم و به خیابون زل میزدیم
و دریغ از عبور یه آدمیزاد!
ولی وای ازاونروزی که آدمی رد میشد
دیگه اونوقت سوژه ی کل سالمون جور بود! D:
هر جلسه امتحان گرفتنای دبیر عربی
که هنوزم که هنوزه اگه چیزی از عربی دارم مدیون اوشونم!
بازم خدمتکار مدرسمون! :)
کلا من و دوستم از اون بچه خوبای مدرسه محسوب میشدیم و میشیم
از اون مدلایی که از مدیر و معاون بگیر تا خدمتکار و عوامل مدرسه
با همه صمیمی ان و همه هم علایق وافری دارن
که باهاشون صمیمی باشن!!! D:
خودشیفتگی نیس
یه چیزیه که دست خودمون هم نیس!D:
چون طی این شیش سال ما دوتا همیشه باهم بودیم
بهمون میگن دوقلوها و خیلی گاها تو چشمیم!!!
البته اینارو قبلا نوشتم
که به اراذل دوتیکه و پت و مت هم معروفیم D:
دیگه از چی بگم؟
از نامهربونی های دبیرا و عوامل مدرسه و پارتی بازیاشون هم
که حرف فراوون!
اما به فراموشی میسپارم همشون رو
و میخوام نصف شبی با تمام وجودم
خوشی هامون رو به یاد بیارم و حسشون کنم!
و امسالی که تا یه ماه دیگه تموم میشه
و من میمونم و یه عمر خاطره! :)
و آدمایی که قراره کنکور سرنوشتشون رو مشخص کنه
به سبک ماهیش
که یادمه تو یه پستش برای بچه های کلاسشون آرزوی موفقیت کرده بود
منم میخوام از ته دلم بنویسم
الهی همه بچه های کلاس 302 دبیرستان فرزانگان
و اصن همه ی بچه های مدرسه ی فرزانگان
و نهایتا همه ی آدمای روی زمین( D: )
حال دلشون خوب باشه و همه و همشون سلامت و خوشحال باشن! :)
+ استارت نوشتن این پستم با فکر کردن به یه آدم شروع شد
یه آدم مجازی که ارتباطم اینروزا باهاش بیشتر شده
و برای چندمین بار میخوام براش بنویسم
فآطمه ی جآنآنِ مهربونِ عزیزم
واقعا آی لاو یو! D:
# haziz.blogfa.com