هر بار که کاست شمس الضحی ( این کیست این این کیست این ، این یوسف ثانیست این ...)از حسام الدین سراج رو گوش میکنم بی اختیار میرم سراغ شعری نوشته ای شرحی ... از این دلدادگی.
شمس تبریزی کیست، که اینچنین مولانا را آشفته و "بیدلودستار" مینماید؟ و مولوی را برآن میدارد که دیوان شعری بسیار با ارزش و فاخر به نام شمس بسُراید و به وی تقدیم کند( دیوان شمس تبریزی).
برای بسیاری از ما که «غزلیات شمس تبریزی» را خواندهایم، این نکته در ردیف ابتداییترین آموزههای ادبی است که شخصیتی ارجمند، گمنام و پر از رمز و راز به نام «شمس تبریزی» یا «شمس پرنده»، دریایی از احساس و اندیشه را در وجود «مولانا»، در هیأت کتاب «غزلیات شمس تبریزی» به جوش و خروش در آورده است. ما در مکتب و مدرسه، در محفلهای ادبی و دانشگاه، جز این چهرهی احترام برانگیز، کمتر نکتهی دیگری در مورد زندگی «شمس تبریزی» شنیدهایم
ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگيخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتي شهر است، سجاده نشين باوقاري است، شاگردان و مريدان دارد، جامه فقيهانه ميپوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدين الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بي نام و نشان ميگردد که سر از پاي نمي شناسد.
تأثير شمس بر مولانا چنان بود که در مدتي کوتاه از فقيهي با تمکين، عاشقي شوريده ساخت. اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو کشيد و در حلقه رقص و سماع کشانيد. چنانکه خود گويد:
در دست هميشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني که بود تسبيح شعر است و دوبيتي و ترانه
خانم اسین چلبی(نسل بیست و دوم مولانا) در همایش بزرگ شمس و مولانا در خوی می گوید من در استانبول زندگی میکنم قلبم در قونیه میتپد(بارگاه مولانا) دعاهایم در خوی(آرامگاه شمس. البته در بدخشان و خود قونیه هم مزارهائی از شمس هست، تا کدام اصلی باشد؟) مستجاب میشود